نوشته شده توسط : پسرک عاشق

دلم خونه

بازم این زندگی داره تنهایی رو برام زنده میکنه

این مدت که نبودم فکر می کردم منم دیگه احتاجی به این حرفا ندارم

فکر میکردم زندگیم عوض شده

اما نشد

دارم دوباره تنها میشم

این دفه اونو اشو نامیدم

اشو داره منو تنها میذاره



:: بازدید از این مطلب : 410
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : 16 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : پسرک عاشق

من يک شکلات گذاشتم توي دستش .او يک شکلات گذاشت توي دستم .
من بچه بودم . او هم بچه بود. سرم را بالا کردم او هم سرش را بالا کرد . ديد که مرا ميشناسد .
خنديدم . گفت :« دوستيم ؟ »
گفتم : «دوست دوست »
گفت : « تا کجا؟‌»
گفتم : دوستي که « تا » ندارد !.
گفت : « تا مرگ ! »
خنديدم و گفتم : « گفتم که تا ندارد ! »
گفت : « باشد ، تا پس از مرگ !‌»‌
گفتم :‌« نه نه نه ، تا ندارد »

 

گفت :‌« قبول تا آنجا که همه زنده ميشوند‌،‌يعني زندگي پس از مرگ . باز با هم دوستيم . تا بهشت تا جهنم ، تا هر کجا که باشد من و تو با هم دوستيم.»
خنديدم گفتم :« تو برايش تا هر کجا که دلت ميخواهد يک «تاا» بگذار . اصلا يک تا بکش از يک سر اين دنيا تا سر آن دنيا . اما من اصلا تا نميگذارم .»
نگاهم کرد .نگاهش کردم . باور نميکرد . مي دانستم او ميخواست حتما دوستي مان تا داشته باشد .
دوستي بدون تا را نميفهميد.
گفت:« بيا براي دوستيمان یک نشانه بگذاريم .»
گفتم : « باشد تو بگذار .» گفت :‌« شکلات .هر بار که همديگر را مي بينيم يک شکلات مال تو يکي مال من . باشد ؟ »
گفتم :« باشد .»
هر بار يک شکلات ميگذاشتم توي دستش . او هم يک شکلات توي دست من . باز همديگر را نگاه ميکرديم يعني که دوستيم .
دوست دوست .
من تندي شکلاتم را باز ميکردم و ميگذاشتم توي دهانم و تند تند آن را ميمکيدم .
ميگفت : « شکمو ، تو دوست شکموئي هستي »
و شکلاتش را ميگذاشت توي صندوق کوچولوي قشنگي .
ميگفتم :«‌بخورش ! » ميگفت :« تمام ميشود . ميخواهم تمام نشود . براي هميشه بماند .»
صندوقش پر از شکلات شده بود .
هيچ کدامش را نميخورد . من همه اش را خورده بودم .
گفتم :‌«‌اگر يک روز شکلاتهايت را مورچه ها بخورند يا کرمها . آنوقت چکار ميکني ؟ »
گفت :« مواظبشان هستم . » ميگفت ميخواهم نگهشان دارم تا وقتي دوست هستيم و من شکلات را ميگذاشتم توي دهانم
و ميگفتم : « نه نه نه تا ندارد . دوستي که تا ندارد . »

يک سال . دو سال . چهار سال . هفت سال . ده سال . بيست سال شده است او بزرگ شده است
من بزرگ شده ام . من همه شکلات ها را خورده ام . او همه شکلات ها را نگه داشته است .
او آمده امشب تا خداحافظي کند .
ميخواهد برود . برود آن دور دورها ..
ميگويد :‌«‌ميروم اما زود برميگردم »
من ميدانم . ميرود و برنميگردد . يادش رفت شکلات را به من بدهد .
من يادم نرفت .
يک شکلات گذاشتم کف دستش گفتم :‌«‌اين براي خوردن . »
و يک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش و گفتم :‌« اين هم آخرين شکلات براي صندوق کوچکت » .
يادش رفته بود که صندوقي دارد براي شکلاتهايش . هر دو را خورد و خنديدم .
ميدانستم دوستي من « تا» ندارد .ميدانستم دوستي او « تا » دارد .
مثل هميشه .
خوب شد همه شکلاتهايم را خوردم . اما او هيچ کدامشان را نخورد .
حالا با يک صندوق پر از شکلات چه خواهد کرد ؟! ...



:: بازدید از این مطلب : 269
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : 16 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : پسرک عاشق

نميدونم اگه خدا هست پس چرا منو نميبينه..

خدا ؟؟؟؟

كجايي ؟؟

اصلا ميدوني منم اينجا هستم..؟

ميدوني منم بهت احتياج دارم ؟ يعني منم دارم كفر ميگم...خوب خسته شدم بس كه صدات زدم و تو اصلا جوابم نميدي

يكم بهم حق نميدي ؟ نميگي بزار يه بارم بهش حق بدم...

خدا يه سوال ؟ يعني واقعا حقم بود؟

كه اين جوري بشم؟

يعني تمام گناه من اين بود كه يكي رو دوست داشتم ؟

يعني تنها كسي كه تو اين جهان يكي رو دوست داشت من بودم؟

نه ..باورم نميشه ..نميتونم بپذيرم

دل منم شده مثل يه عروسك..هر كي ميرسه بهش دوست داره باهاش بازي كنه ...

شدم انگار عروسك چوبي ...هر جور دلشون بخواد باهام بازي ميكنن . بعد ميرن

ديروز يكي يه واقعيتي رو نشونم داد

با اينكه داد ميزدم ميگفتم همه حرفات دروغ بوده ...با اينكه 100% ميدونستم حرفاش حتي يه ذره دروغ نيست

يه چيزي رو بهم گفت كه خيلي خوب به خودم اومدم ..

بهم فهموند دروغ چيه ...

ميدوني خدا دلم واسش تنگ ميشه ... اما احساس كردم برم خيلي بهتره

نبودن من كنار اون حتي به اونم كمك ميكنه واسه رسيدن به تمام واقعيتها

اما چـــــرا ؟

دليل ميخوام

دليل اين همه بيرحمي رو ميخوام بدونم...

اينم حقم نيست ؟



:: بازدید از این مطلب : 427
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : 16 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : پسرک عاشق

اخه چرا وقتی با همه وجود میگم دوست دارم باورت نمیشه خواهرجونم

اخه چرا وقتی همه وجود منی هی حرف رفتن میزنی

اخه چرا وقتی میدونی بری من میمیرم بازم میری

اخه چـــــــــــــــــــــــــــــــــرا

خدایا من چیکار کردم که باید این همه درد بکشم؟؟؟؟؟

خدایا کجای کارم اشتباه بوده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟



:: بازدید از این مطلب : 410
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : 16 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : پسرک عاشق


بده دستات رو به من تا باورم شه پيشمي
مي دونم خوب مي دوني تو تارو پود و ريشمي
تو که از دنيا گذشتي واسه يک خنده ي من
چرا من نگذرم از يه پوست و خون به اسم تن
تو خيال من نبود دوباره عاشقي کنم
ممنونم اجازه دادي تا دوباره زندگي کنم
نمي دونم چي بگم تا باورت شه جونمي
توي اين کابوس درد،رويايه محربونمي
وقتي حتي پيشمي دلم تنگ ميشه باز
عشق تو توي لحظه هام حادثه ساز و قصه ساز
به جون خودت که بي تو از نفس هم سير ميشم
نمي دونم چي ميشه بد جوري گوشه گير ميشم

دوســــــــــت دارم خواهرم حتی اگه دوستــــــــــــــم نداشته باشی



:: بازدید از این مطلب : 1018
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : 16 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : پسرک عاشق

شاگردی از استادش پرسید: عشق چست؟ استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی! شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم . استاد گفت: عشق یعنی همین! شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟ استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی! شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم. همین



:: بازدید از این مطلب : 400
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : 18 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : پسرک عاشق

عاشقانه دوست دارم ...

مهربونم،

         نازنینم، بهترینم.

                    عشقم، امیدم، جونم.

                        با توام ، با تو، دنیای من.

میخوام لحظه هام رو با تو بگذرونم. تمام لحظه های كه حالا دارم و نمی دونم چند سال، چند ماه، چند هفته، یا چندروز دیگه میتونم و فرصت دارم با تو باشم یا نه؟!

ارزش این لحظه ها رو با هیچ چیز دیگه نمیتونم برابر بدونم.

میخوام تو تمام لحظه هایی كه میتونیم داشته باشیم،با تو باشم.

 كنارت،

         همراهت،

                 هم قدم

                        و هم نفس با نفس كشیدنت.

میخوام تا میتونم صدای قلب مهربونت رو بشنوم. تا میتونم نفسهات رو بشنوم و حفظ كنم.

میخوام ضربان قلبت رو بشمارم تا وقتی نیستی، از حفظ بشمارم و ثانیه هام رو با تو تنظیم كنم.

میخوام حالا با تو باشم. چون نمیدونم تا دو سه ماه دیگه. وقتی این دوران تموم شد، چه اتفاقی میخواد برام بیفته.

زندگیم تویی. لحظه های حضورت رو ازم دریغ نكن. به اندازه همه ثانیه های حضورت، بهت نیاز دارم.

كنارم بمون، تا زنده بمونم. با من باش، تا دووم بیارم.

مراقب چشمات باش، تا امیدوار بمونم. مراقب قلبت باش، تا زنده بمونم. مراقبم باش، تا كنارت بمونم.

گفتم، هزار بار دیگه هم میگم:

دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. . . تا هر زمان كه زنده باشم.

نمیخوام بگم که قدر یه دنیا دوستت دارم...
چون دنیا یه روز تموم میشه...

نمیخوام بگم که مثل گلی...
چون گل هم یه روز پژمرده میشه...

نمیخوام بگم که سیاهی چشمات مثل شبهای پر ستاره اس...
چون شب هم بالاخره تموم میشه...

نمیخوام بگم که مثل آب پاک و زلالی...
چون آب که همیشه پاک نمیمونه...

نمیخوام بگم که دوستت دارم...
چون منکه اصلا دوستت ندارم...
بلکه من عاشقتم...

چقدر سخته هر لحظه با تو بودن اما از تو دور بودن



:: بازدید از این مطلب : 406
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : 12 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : پسرک عاشق

 

وجودم را آغازی به تپش می اندازد که شیرین است...

 

وهم نیست ،وخیال در آن جایی ندارد

 

شیرین است حس آغازی دوباره

 

نا امیدی را بیرون کرده آن آغاز!

 

شیرین است تولدی دوباره

 

دنیایی شیرین ،حس شکفتن...

 

زیبا بودن وزیبا دیدن و زیبا زیستن

 

...

تکرار خاطرات ممنوع !!!




:: بازدید از این مطلب : 378
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : 2 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : پسرک عاشق

واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای خواهر من برگشت میدونستم منو تنها نمیزاره

خدا جون دوســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت دارم

من میدونستم خواهرم هیچ وقت منو تنها نمیزاره به من قول داده بود زیر قولش نمیزنه خواهر جونم دوست دارم



:: بازدید از این مطلب : 388
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 2 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : پسرک عاشق



:: بازدید از این مطلب : 395
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 1 مهر 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد